جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون
چو مجنون کاش سازد گرد ما با دامن هامون
سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم
کجا آرام کو راحت جهانی می تپد در خون
مقیم سایهٔ بید از چمن دارد فراغتها
به رفع بی کسی کم نیست مو هم برسر مجنون
درین گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن
ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون
تبسم نسخه از لعلش که دارد تاب بردارد
رگ یاقوت می گردد نمایان زین خط موزون
فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد
به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون
تب شوق که می جوشد ز مغز استخوان من
که از نبضم چوتار شمع آتش می جهد بیرون
سواد ا ضطراب موج این توفان نشد روشن
حباب آن به که عینک بشکند در دیدهٔ جیحون
گرفتم وا شکافی پردهٔ رمز نفسها را
چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون
به غیر از عشق رنگی نیست حسن بی نیازی را
همه گر نام لیلی برده ای گل می کند مجنون
مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم
دم صبح ازل بودم نفس گل کرده ام اکنون
به این عجزی که در بنیاد طاقت دیده ام بیدل
مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون